محمدمیلاد عزیزممحمدمیلاد عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
عشق مائده و علیرضاعشق مائده و علیرضا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

شیرینی زندگیمون محمدمیلاد

خاطرات و عکسای مشهد

سلام عسللللللللللل خوبی قربون قد و بالات من اومم باکلی عکس و خاطره شمام الان پایین پیش مامان جونتی که تونستم بیام وبلاگتو آپ کنم شیطون بلا اولین عکس از آسمون مشهده        محمدمیلاد وبابایی تو صحن رضوی     هوا خیلی سرد بود شب ها  ببین محمدمیلاد چه شکلی شدههههههههه       اینم خونواده سه نفرمون     محمدمیلاد و مامان مائده     چالیدره     طرقبه     روز آخر و مسجد گوهرشاد ...
23 مرداد 1393

اولین سفرنامه

سلام مسافرکوچولو  زیارتت قبول گل پسرم 5 مرداد رفتیم پابوس امام رضا همراه آقاجان و مامان جون و خاله فاطمه خیلی خوش گذشت انگار به شمام خیلی خوش گذشت توی صف نماز کلی برای بچه ها ذئق میکردی و میخندیدی وقتی نماز جماعت میخوندیم پسرخوبی بودی و ساکت میخوابیدی تانماز تموم بشه البته گاهیم گریه میکردی  وقتی بغلت میکردم و جمعیتو میدیدی که رکوع و سجود میرن کلی ذوق زده میشدی وقتیم داشتیم ربنا میگفتیم فکرمیکردی میخوایم بغلت کنیم کلی عکس برات دارم که بعدا میام و میزارم الان داری همراه من توام تایپ میکنی دیگه نمیشه برات بنویسم ایشالا بعدا با کلی عکس و بقیه خاطرات مشهد میام عزیزم ...
22 مرداد 1393

واکسن 6 ماهگی

25 تیر واکسن 6 ماهگیتو زدیم فندق کوچولو بمیرم برات خیلی دردت گرفت من که طاقت نداشتم ببینم بیرون موندم با مامان جون ملیحه رفتی داخل اتاق  وقتی آمپولو تو پات فرو کرد کلی جیغ زدی 3 روزم تب کردی و تا غذامیخوردی بالا میئردی  خیلی سخت بود این چندروز خداروشکر تا یک سالگیت دیگه واکسن نداری و راحتی البته اگه خدای نکرده مریض نشی و آمپولت نزنن
22 مرداد 1393

بازم غبتتتتتتت

سلام عسل مامانی ببخشید بازم غیبتم طولانی شد آخه وقت نمیکم بشینم سر کامپیوتر باگوشیم که نمیشه عکس بزارم مطلب نوشتنم سخته خیلی الان که دارم برات مینویسم 26 تیر ماهه دیروز واکسن 6 ماهگیتو زدیم و اومدیم خونه مامان جون ملیحه اینبار زیاد تب نکردی آخه شربت استمینونتو 4 ساعت یه بار دادمت پات یکمی درد میکنه دست  پی چپتو تکون نمیدی قربونت برم عکسای ماه 5 و 6 ات روهم نشد برات بزارم  ایشالا به زودی میام و همه رو میذارم یه ملافه میکشم سرت و باهات قایم باشک بازی میکنم  میگم داکی توام یاد گرفتی ملافه رو تز سرت برمیداری و میگی آکی... تو ن 5 ماهو 27 روزگی هم نشستی دیروز خانم تو بهداری میگفت زوده حالا بشینی ولی هرچی میخوابونمت...
26 تير 1393

پارک

دیشب رفتیم پارک ولی انگار شمااصلا از پارک خوشت نیمده بئد همش داشتی گریه میکردی ساعت 11.30 اومدیم خونه دم در عمورضا(پسرعموی بابا علیرضا)که خونشون بغل خونمونه بردنت خونشون ماهم رفتیم اونجا تازه سرحال شده بودیو میخندیدی کلی چندتاعکس هم ازت گرفتیم         ...
10 خرداد 1393