پدر بزرگم
سلام پدر حال ما خوب است اما تو باور نکن
دلمان برای دیدارت تنگ است...یادت را به شمعدانیهاپیوند زدم که هیچگاه زرد نخواهد شد همیشه دسته های سبز و پرگل از یادت خاطراتت حرفهایت نگاهت صدای خنده هایت به طاقچه خیالم است
چه صبور و مهربان بودی که...
پدرم نیست ولی خاطره هایش باقیست یاد آن قلب پراز مهر و صفایش باقیست
مرگ پایان کسی نیست که عاشق باشد پدرم رفت ولی عشق و دعایش خالیست
به یاد همه پدران سفر کرده....
پارسال همین موقع ها بود که فرشته مهربون خونمون پدربزرگ عزیزم به خاطر مشکل کلیه و خیلی چیزای دیگه راهی بیمارستان شدن
خیلی روزای بدی بود با هربار زنگ خوردن تلفن قلب میریخت که نکنه خبرفوتشونو بهم بدن
اون روزا من باردار بودم و ناراحتی برام بد ولی عشق به پدربزرگمم زیاد بود
شب جمعه بود 30 مرداد خونه مادر مامانم بودیم که بابام و عموهام و شوهرم رفتن بیمارستان و اونی که نباید اتفاق میفتاد افتاد...
الان یک سال ازون روز میگذره ولی ذره ای نتونستم فراموش کنم
دلم خیلی تنگ شده برای اینکه بغلم کنن و بوسم کنن
خداسایه هیچ پدری رو از سرمون کم نکنه...